
یلدا…
دختر گیسوکمند رمزآلود… سیاه چشم سپیدروی غمین… رسیدی و با کمند شفق گیسوانت، رج به رج روی اندوه هامان رو پوشاندی به راه سخاوت…. بل برای شبانگاهی از یاد بریم این “من” های “بی من” را! خجسته باد حضور سپیدت… نازی تارقلیزاده
دختر گیسوکمند رمزآلود… سیاه چشم سپیدروی غمین… رسیدی و با کمند شفق گیسوانت، رج به رج روی اندوه هامان رو پوشاندی به راه سخاوت…. بل برای شبانگاهی از یاد بریم این “من” های “بی من” را! خجسته باد حضور سپیدت… نازی تارقلیزاده
باز پاییزی دیگر که می باراندم که می خواندم به هزار رنگ به هزار عطر به طولانی ترین شعر ترد باران خورده به گاه مثنوی در قصیده ای به قصد رقص در هبوط غزل شاید به بغضی نشکفته در رهبانیتی معصوم که بشکفاندم بی عطری از حضور مهر که مه شد در عصیانی خاموش[…]
خیلی ساده میان درست میشینن همونجایی که باید؛ دقیق وسط قلبت. و آرام و ممتد در تو ریشه میکنند، با هر نفس! با هر نگاه! یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی شدن جزئی از وجودت. و قصه درست از اون جا شروع میشه که عادت میکنی به حضور پررنگ دائمشون که، کمکم کمرنگ بببنیشون[…]
نگاهش را از من دزدید و در حالی که سعی می کرد صلابت صدایش را حفظ کند گفت: تو هنوز هم در واقعیت من، جایی نداری. همونطور که من! سرم را تکان دادم: میدونم. – خب پس؟! – نمیدونم! – من مجبورم چشمهام رو ببندم. چون نمیخوام یه روز تو مجبور باشی چشمهات رو ببندی[…]
ایوان نمناک دیدگانم تو را می جویند در واپسین لحظات لَخت جاری. کجایی تو، ای بازبرده؟ نگاه سرگردانم، به سرگردانی در بیراههی راه… تو رفتهای و من حیران جزیرهی تنهایی، در هبوطی بیعمق، مسخ زنجیرها، با نفس راهی تنگ، کورمال کورمال میجویمت. نه باد عطر تو را…. و نه دریا زمزمه ی آمدنت را… و[…]
چشمام رو می بندم تو اونور پلکام ایستادی، با همون لبخند کج دوست داشتنی ت. نگات می کنم، آروم آروم نزدیکم می شی، هر قدمت یه ضربه ست به سینه ام. این بار اما نزدیک از تر همیشه ای، چشمات می خندند، طاقت نمی یارم چشمام رو باز می کنم، پرده ی تور لطیفی که[…]
همین قدر تشنه. همین قدر لطیف. همین قدر روان. گاه به زخمه و گه به نغمه گاه تند و گه کند به وسعت طلوع ستاره ای بر پیشانی خورشید سرشار از رنگین کمان و تندر به وسعت دشتی پرشقایق به دلشکستگی مغبون سازی بغض فروخورده بسان بخشندگی آسمان بسان خشم دریا در تلاطم پرآهنگ و[…]
در تلاطم غمگین خشکی تنها مانده ام، بسان شاخه ای شکسته، مقهور باد مانده… و تو قرنهاست واپسین قدمهات را در من محکم برمی داری تا که سنگینتر از قبل با صراحتی دلزده، به افولی سپید و درخشان رسم، در سماعی تار به وقت غربت! که بیایی…که بتازی…که به تاراج بری و بعد زهرخندی هم[…]
و شب نت به نت سمفونی سکوت اش را لاجرعه بر جانم می ریزد تا غریوی همسو وجودم را آکنده از خویش سازد در پولک بارانی مستمر از مخمل گسترده ی عرش به مهر، به شعر، خاموش و مستمر، و اما بغایت شکوهمند و غران. شاید که در لایتنهایی، تتناهو گویان سوار بر دنباله ی[…]