#لیلی_و_مجنون
#بخش_پنجم
لیلی در پس پرده اما داستانش نقل دهان غزلسرایان بود و مجنون سرگشته چو بخت خویش در صحرا پریشان می بود که دست روزگار به گاه لبخند، مردی حشمتگیر و نامدار به نام “نوفل” را سر راه او قرار داد. این مرد دلیر از برای نخجیر در رخنهی غاری دلگیر، به جستجو راه میسپرد که به ناگاه آبله پایی دردمند، بهوضعی محنتزده و رنجور دید و از احوالش پرسید.
بدو گفتند که وی از مهر زنی، این چنین دیوانه گشته و هر باد که بوی لیلی به او میرساند؛ صد بیت غزل برای او خواهد خواند.
و مسافران چون این غریب مظلوم بینند از برای خدا، طعام یا شرابی بدو دهند و وی به هزار زحمت، شاید که جامی گیرد و آن نیز جز با یاد آن دلارام نشاید. نوفل چون چنین شنید گفت وی را به کام دل خواهم رسانید. پس از پشت اسب پایین جست و وی را پیش خود خواند و در کنارش نشاند و جوانمردانه وی را نواخت و با افسانههای گرم چون موم نرمش ساخت و در و در نهایت به مجنون قول داد که به هر سختی، معشوق و عاشق را به هم رساند و اما خاطرنشان ساخت که:
گل را نتوان به باد دادن
مهزاد به دیو زاد دادن
پس از وی خواست تا سکونت پذیرد و با او رهسپار قرارگاه گردد.
پس مجنون
گرمابه زد و لباس پوشید
آرام گرفت و باده نوشید
بر رسم عرب عمامه در بست
با او به شراب و رود بنشست
نوفل بغایت مهربانی تیمارش میکرد تا چهرهی زردش ارغوانی گشت و بالای خمیدهاش خیزرانی.
تا که شد صبح منیر باز خندان
خورشید نمود باز دندان
مجنون به سکونت و گرانی
شد عاقل مجلس معانی
دو سه ماهی بدینگونه بانشاط بگذشت تا اینکه روزی مجنون با نوفل عتاب آغاز کرد که:
ای فارغ از آه دود ناکم
بر باد فریب داده خاکم
صد وعدهی مهر داده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
آورده مرا به دل فریبی
واداده به دست ناشکیبی
و اینگونه زاری کرد تا که دل نوفل از عتاب دلکشاش چون موم نرم شد.
پس نوفل لباس کارزار برتن کرده، شمشیر از نیام برکشیده و با لشکری چون آتش تند و سرکش؛ به سوی قبیله لیلی تاختند. پس نوفل قاصدی به سویشان روان کرده تا کوتاه آیند و لیلی به وی دهند و اما این گونه پاسخ میشنود:
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو، کار هیچ کس نیست
پس دوباره خشمناک قاصدی سوی قبیله لیلی روا ن میدارد و پاسخی درشتتر میگیرد و خشمگین با لشکر خود در آن قبیله میافتند. پس جنگی خونین سر میگیرد که نهایتاً نوفل مجبور به صلح میشود و اما خبر به مجنون میرسد که نوفل بر قبیله معشوق تاخته، پس آشفته بر وی عتاب می کند که:
این بود حساب زورمندیت
وین بود فسون دیوبندیت
و دردمند و غمگین ادامه می دهد:
آن دوست که بد سلام دشمن
کردی کنون تمام دشمن
وان در که بد از از وفا پرستی
برمن به هزار قفل بستی
و اما از نوفل این گونه پاسخ میشنود که:
از بیمددی و بیسپاهی
کردم به فریب صلح خواهی
و سپس سپاهی عظیم فراهم آورده و باز به سوی قبیله لیلی رهسپار می شوند.
و این بار اما به فال نیگ پیروز گشتند و پیران قبیله لیلی، به ناچار به خاکبوس آستانش رفتند و تقاضای امان خواستند و پدر لیلی به نوفل گفت که در عالم عرب شرمسار گشته و به سرزنش ایشان گرفتار، که نام لیلی نقل هر محفلی است و مایهی خجلتش.
واما خاطرنشان میدارد اگر نوفل دخترش را خواستار هست از بندگیاش سر بر نخواهد تافت ولیکن فرزند خویش به دیو نخواهد سپارد که “دیوانه به بند به که دربند” و اینگونه ادامه می دهد که:
برم سر آن عروس چون ماه
در پیش سگ افکنم در این راه
تا بازرهم ز نام و ننگش
آزاد شوم زصلح و جنگش
فرزند مرا دراین تحکم
سگ به که خورد که دیو مردم
و اما نوفل با شنیدن این جملات در پاسخ فرو ماند. پس پدر لیلی را اکرام نمود و خاطر نشان کرد: من دختر به دل خوش از تو خواهم و اگر تو نخواهی هرگز به زور این کار را نخواهم کرد که این ننگی بیشتر خواهد بود بر پهلوانی نامی چون من. پس راه خود گرفت و به منزلگاهش بازگشت و اما مجنون با شنیدن این اخبار شوریده و پریشان بر پشت اسب جست و بتاخت از قرارگاه نوفل دور شد.
نوفل بازگشت و به دنبال وی فرستاد تا دلجویی و تیمارش کند ولی احدی اثری از وی نیافت.
نازی تارقلیزاده