#یادداشت_روزانه
باران آرام آرام بر سکوی پنجره میخورد و با صدای نتها ترکیب میشود و بر گوشهای من نازل.
چشمهایم حریصانه لحظه لحظه حرکات دستهای چابکات بر ساز را میبلعند و لبریزتر از قبل، همچنان مات تو.
روزگاری دور، دقیقا نمیدانم چند سالهام، پنج، شش، یا شاید هم هفت. فقط صدای موسیقیای عجیب را میشنوم. در زمان گم می شوم و تکتک نتها بر بندبند وجودم مینشینند به راه نوازش.
و من مسخ سلها و میها صمیمانه ای عمیق را به شور مینشینم.
موسیقی که تمام میشود من، انگار تازه آغازیدهام.
موسیقی که تمام میشود من شکوفیدهام.
قلبم تندتر میزند و گرمتر. چیزی در درونم قد میکشد که من را پشت سر میگذارد و در بیانتهای من، به ناسوت گره میخورد و صدای مادرم که: ” چرا ایستادی؟ چی شد یکدفعه؟” دستهای کوچکم را به دستان زیبای سپیدش می سپارم و لبخندی خاموش با قطره اشکی براق، که برای مادرم کافیست تا بفهمد قلبم برای همیشه گرفتار آن نتها باقی خواهد ماند، که بداند دخترش در شکوه لحظهای چند، غوطه خواهد خورد به راه عشق تا همیشهای جاوید.
و سالها می گذرد…
و دختر مادرم که این روزها مادر پسرم است همچنان عاشق، در آوای سحرآمیز پیانو غرق، عشق را همچنان مزمزه میکند با لبخندی خاموش و قطره اشکی براق، از همان ملودی متعلق به سالهای دور: ” عروسی عشق”*
Wedding of love*
نازی تارقلیزاده