به سمتت می یام، نسیم خنکی صورتم رو نوازش میده و آروم از بین موهام میگذره. دستی به شون میکشم تا مرتبشون کنم….
تا چشم کار می کنه سبزهست و گلهای شقایق وحشی.
تو رو میبینم که زیراندازی روی چمنها پهن کردی. یادم نمییاد از کجا میدونی که من نشستن روی سبزهها رو اصلا دوست ندارم. لبخند میزنم و به سمتات میام.
پشت به من نشستی و نگاهت به دوردستهاست….
کنارت یه سبد کوچیک سفری می بینم.
کیس گیتارت هم هست و روش سازدهنیت.
نزدیک تر می شم. ضربان قلبم تند تر شده
و باز هم نزدیکتر…حالا نسیم با بوی عطر گرم تلخت مشامم رو نوازش میده. درست پشت سرت ایستادم. نگاهت می کنم. دلم میخواد ریز همه چیز در حافظم حک شه. پشت سرت می شینم و دستهام رو روی چشمات میگذارم.
آروم دستات رو روی دستام میذاری. گرمای مطبوعی رو حس میکنم. حالا دستهام روی گونه هاتن. انگار آتیش زیر دستامه.
طاقت نمی یارم: تب داری؟
-خیلی وقته!
-اذیتم نکن.
به سمتم برمیگردی. چشمای براقت می خندن. نگاهم می کنی. لبریز می شم.
-شدی خود رنگین کمان با این پیرهن رنگین.
گونههام گل میاندازن. کنارت میشینم.
دستی روی موهای رقصانم در باد میکشی و می گی: کار خوبی کردی نبافتیشون. الان شدن عینهو احوال من.
می خندم.
نگاهت میکنم. زیر بار اون همه اشتیاق در حال ذوب شدنم.
دستت رو دور شونم حلقه میکنی و من رو به سمت خودت میکشی. سرم رو روی شونت می ذارم و آروم موهام رو نوازش میکنی.
-میدونی چند ساله منتظرتم؟
-نه! خودت بگو.
محکم تر من رو بخودت فشار میدی و زیر لب شروع میکنی به خوندن آواز.
چشمام رو می بندم .
من و تو و این دشت…
باد و عطر و صدات…
یه تصنیف عاشقانه رو زمزمه می کنی. قبلا نشنیدم ولی عجیب به دلم می شینه.
تموم که میشه، سرم رو از روی شونت برمیدارم. برق چشمات، چشمام رو می زنه. نگاهم رو می دزدم. می گی: در شرم خواستنی تری.
می خندم.
بوسهای روی موهام میکاری که باغی میشه.
-برام ساز میزنی؟
میخندی. سازدهنی رو بر میداری و قلب دشت رو با صداش لبریز می کنی.
اونقدر خوب میزنی که اشک تو چشمام حلقه می شه.
-ا، چرا قطعش کردی؟
-ساز میزنم دلت خوش شه، نه که چشمات پر!
-این اشک شوقه.
-طاقتشو ندارم.
-باشه. قول می دم خودمو کنترل کنم. لطفا بزن.
-منم قول دادم خودم رو کنترل کنم.
نگات میکنم.
میخندی و بعد چشمکی…
باز صورتم سرخ میشه.
بوسهای روی گونم میکاری و آروم تو گوشم زمزمه میکنی: در شرم خواستنیتری.
-میبینی؟انگار ابرا هم دارن میرقصن.
-میخوای ما هم برقصیم؟
-دوستتر دارم برام شعر بخونی.
فاتحانه میخندی و زیپ کیس گیتار رو باز می کنی. کتاب رو درمیاری و میگی: اونم به چشم.
با دیدن دیوان حافظ می خندم.
-آماده ای؟
-اوهوم
-میشه سرم رو بذارم روی پات و بخونم؟
دامنم رو مرتب میکنم و میگم: البته!
شروع میکنی: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند….
-وایسا ببینم، همینجوری باز کردی این اومد؟
-مگه همین رو دوست نداری بشنوی؟
-چرااا. ولی یادم نمییاد راجعبش بهت گفته باشم.
باز میخندی و ادامه میدی…
-گیج شدم! چرا تو این همه از من میدونی در حالیکه مطمئنم راجع بشون باهات صحبت نکردم؟
-مثلا؟
-اینکه دوست ندارم رو سبزه بشینم، اینکه نسکافرو به چای ترجیح میدم، اینکه عاشق کدوم یکی از غزلهای حافظم.
دستی روی گونهی ملتهبم میکشی، بلند میشی و روبروم میشینی.
نگاه آروم و مهربونت، از التهابم کم میکنه.
-ببین تابحال چیزی در مورد سرزمین رویاها شنیدی؟
-اوهوم
-خب؟
-همین دیگه! ما الان اونجاییم. متوجه نشدی اینهمه وقته اینجاییم و خورشید از جاش تکون نخورده؟ اینجا زمان می ایسته تا هر وقت که ما بخواهیم. اینجا نگرانی معنی نداره. من و تو خدای این سرزمینیم. بخاطر همین دعوتت کردم بیای اینجا.
-سربه سرم می ذاری؟
-نه کاملا جدی میگم. دوست داری الان یه دسته غاز وحشی مهاجر از بالای سرمون رد شن؟ یا بارون بیاد، یا یک دفعه طوری سرد شه که دندونات بهم بخورن و چاره ای جز آغوش من نداشته باشی؟
و باز می خندی.
به حرفات فکر می کنم. دلم میخواد امتحان کنم. بلافاصله بعد از تصورم، صدای هیاهوی غازها رو میشنوم.
تو بلند بلند میخندی.
-خوبه! همینطور یکی یکی گزینهها رو امتحان کن تا منم زودتر خوش بحالم بشه.
با خجالت یه کم آب میخورم و تو دلم میگم: آخیش، انگار منم که تب دارم!
-دوست داری با هم قدم بزنیم؟
-دوست دارم.
-دوست داری دستت رو بگیرم؟
-دوست دارم. اینجا که سه تا راه روبرومونه.
-آره، این اولی می ره به ماه. دومی می ره به خورشید. و این آخری می ره روی بام آسمون. دوست داری کدوم وری قدم بزنیم؟
نگاهت میکنم. می خندم. تو هم می خندی و با هم به سمت بام آسمون رهسپار می شیم.
نازی تارقلی زاده